...

ساخت وبلاگ

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 124 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54

حافظ :

اگر آن ترک شیرازی؛به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم؛سمرقند ُ بخارا را!!

.........................................

صائب تبریزی جوابیه ای برای این بیت داد؛به این مضمون.

هرآنکس چیز؛میبخشد؛ز جان خویش؛میبخشد

نه چون حافظ که میبخشد؛سمرقند ُ بخارا را!!

اگر آن ترک شیرازی؛به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم؛سر ُ دست ُ؛تن ُ پا را!!

...........................................

شهریار؛شاعر شیرین زبان معاصر هم؛جوابیه ای برای جوابیۀ صائب

تبریزی نوشته به این مضمون.

هر آنکس چیز میبخشد؛بسان مرد؛میبخشد!!

نه چون صائب که میبخشد؛سر ُ دست ُ؛تن ُ پا را!!

سر ُ دست ُ؛تن ُ پا را؛به خاک گور؛میبخشند!!

نه بر آن ترک شیرازی؛که برده جمله دلها را!!

اگر آن ترک شیرازی؛به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم؛تمام روح ُ اجزا را!!!

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 100 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54

دلم باران می خواهد

بارانی ارام......

اماطولانی

تادست دردست قطره هایش

وپابه پای نمناکی اش

تمام کوچه باغهارا

باپاهای برهنه قدم بزنم

من بغض کنم آسمان ببارد

آسمان بغض کند

من اشک ریزم

آن وقت هردو آرام می شویم.......


......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 91 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54

يك شب مجنون نمازش را شكست

بي وضو در كوچه ي ليلا نشست

گفت يا رب از چه خارم كرده اي؟

بر صليب عشق دارم كرده اي؟

خسته ام زين عشق، دل خونم نكن

من كه مجنونم تو مجنونم نكن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلاي تو، من نيستم

گفت اي ديوانه ليلايت منم

در رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي

من كنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يك جا باختم

كردمت اواره ي صحرا نشد

گفتم عاقل ميشوي اما نشد

سوختم در حسرت ياريت

غير ليلا بر نيامد از لبت

روز و شب او را صدا كردي ولي

ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سر ميزني

حال اين ليلا كه خارت كرده بود

درس عشقش بي قرارت كرده بود

مرد راهش باش تا شاهت كنم

صد چو ليلا كشته در راهت كنم

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده ......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54

وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم.

وقتی او تمام کرد

من شروع کردم.

وقتی او تمام شد

من آغاز شدم.

و چه سخت است.

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است،

مثل تنها مردن ! ......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 100 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54

هر کسی دوتاست .

و خدا یکی بود .

و یکی چگونه می توانست باشد ؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .

و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .

خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .

و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .

و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .

اما کسی نداشت ...

و خدا آفریدگار بود .

و چگونه می توانست نیافریند .

زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .

و با نبودن چگونه توانستن بود ؟

و خدا بود و با او عدم بود .

و عدم گوش نداشت .

حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .

و حرفهایی است برای نگفتن ...

حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .

و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .

درونش از آنها سرشار بود .

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

و خدا بود و عدم .

جز خدا هیچ نبود .

در نبودن ، نتوانستن بود .

با نبودن نتوان بودن .

و خدا تنها بود .

هر کسی گمشده ای دارد .

و خدا گمشده ای داشت ... ......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.

اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.

پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.

طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.

پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.

پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و

با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی

 چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.

پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.

اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.

امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.

بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.

یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است

. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم!

چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.

اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.

این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و

با گِلهگفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.

اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!

او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت

اما همگان را برای همیشه هرگز
......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت،

دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد

کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است.

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود.

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت داردپیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که

عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به

درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است.

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود

و به او طمع نمی برد.

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است.

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون

برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد.

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد.

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی،

این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 103 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54


     سایه ها

                 انگار حرف می زنند

      این روزها

    
  سایه من ؛ همدم تنهایی ام شده است...

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahra faribande بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 11:54